روی میز کتابی میبینیم؛ “هشت کتاب" اثر سهراب سپهری، صفحهایی که نشانک کتاب در آن گذاشته شده را باز میکنم:
«پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازۀ چشمان سحرخیزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشنیاند.
پشت دریاها شهری است. قایقی باید ساخت.»
به دریا میروم.
در پسکوچهای تنگ، ناهموار و سنگفرش قدم میزنم، پشت تنها درخت خیابان که بهنظر میرسد درخت شاه بلوط است، مسجدی دیده میشود. مرغان دریایی در آسمان غمزده به دور خودشان پرواز میکنند و چند گربه روی طاقچۀ جلوی پنجرۀ طبقات اول دراز کشیدهاند. بوی ادویهای ناآشنا، نمک دریایی و آرزوهای میلیونها رهگذر این شهر قدیمی در هوا پیچیده.
دوستوی عزیزم، کنار تنگۀ بُسفر ایستاده بودم و به این فکر میکردم که من میتوانم دیگر به اینجا نیایم، اما منظرۀ تنگه با من یا بدون من مثل قبل باقی خواهد ماند که ناگهان صدای اذان از تمام مسجدهای اطراف و ساحل روبهرویم طنینانداز شد. پرندگان با شنیدن اولین کلمات اذان به سرعت پریدند و بر فراز آسمان شهر دور هم جمع شدند، من چشمهایم را بستم و در آزادی غوطهور شدم.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.