بحران میانسالی چیزی است که خیلی درباره آن شنیدهایم. وقتی به نیمه دهه چهل زندگی میرسیم. وقتی ۳۵ سال را میگذرانیم و کم کم به چهل سالگی نزدیک میشویم نوعی از دلمشغولیها و دغدغهها به سراغمان میآیند که تا کنون نداشتهایم. زندگی من چگونه گذشت؟ آیا بازهم برای رسیدن به خواستههایم زمان دارم؟ آیا میتوانم آنطور که میخواهم باقی عمرم را بگذرانم؟ آیا به آرزوهایی که تا به حال نرسیدهام، میرسم؟ آیا از دوره جوانی خارج شدهام یا هنوز هم جوان هستم؟ آیا ممکن است پدرو مادر،عزیزان و یا کارم را به زودی از دست بدهم؟ در آینده چه چیزی انتظارم را میکشد؟ نکند زندگیام بیهوده بوده باشد؟ نکند سالها مثل سیزیف فقط سنگی را بیهوده غلتانده باشم؟
در میانسالی احساس میکنیم بلاخره به نوک قله زندگی رسیدهایم و سربالایی تمامنشدنی را طی کردهایم و حالا نوبت سرازیری است. راهی که مرگ در انتهای آن منتظر ما است. در این سن و سال آنقدر زندگی کردهایم که از خودمان بپرسیم: «همهاش همین است؟» آنقدر زندگی کردهایم که چند اشتباه جدی مرتکب شده باشیم، با غرور و حسرت به پیروزیها و شکستهای گذشته نگاه کنیم، به اطراف و فرصتهای از دست رفته نگاه کنیم، زندگیهایی که انتخاب نکردیم و نتوانستیم واردشان شویم، به پیش رو و انتهای زندگی نگاه کنیم، انتهایی که قریبالوقوع نیست ولی خیلی دور هم نیست.
«راهنمای فلسفی مواجهه با میانسالی» نوشته کیرن ستیا بر پرسشهای هستیگرایانه میانسالی تمرکز دارد.
این پرسشها دربارهٔ فقدان و حسرت هستند، موفقیت و شکست، زندگیای که رویایش را داشتید و زندگیای که دارید. این پرسشها دربارهٔ اخلاقیات و فناپذیری هستند، دربارهٔ پوچی دنبال کردن برنامهها، حال هر برنامهای باشند. دست آخر، این پرسشها دربارهٔ ماهیت موقتی زندگی انسان و فعالیتهایی است که انجام میدهد.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.