لئوپولد: برعکس! من اغلب با خودم میگم چقدر عالی بود اکه هیچکس بهم علاقه نداشت – وقتی هیچکس ازم انتظاری نداشت و هیچکس به انجام کاری ترغیبم نمیکرد- تو کتابفروشیای دست دوم میگشتم- تو وقتای آزادم آثار فیلسوفای مدرن رو مطالعه میکردم- شبها رو صرف یادداشتبرداری از آثارشون میکردم- توی پارک قدم میزدم و مدیتیشن میکردم- مارگریت:اما به لطف همۀ اینا شما همونی هستی که امروز هستی
لئوپولد:درسته، اما اینم هست که من بار سنگینتری رو دوشمه-
مارگریت: لئوپولد، من معتقدم تو پیروز میشی!
لئوپولد: احساس میکنم تنها راه نجاتم اینه که یه مدت اونجا موندن رو قبول کنم-دور از نزدیکان و عزیزام- تا با تواضع و فروتنی فرصتی پیش بیاد گناهانم رو جبران کنم- بیحسیم از بین بره و غرورم رو دوباره پس بگیرم و مثل یه موجود حقیر در پیکرهای بزرگ خودم رو پالایش کنم-به این صورت، فقط به این صورت- اگر بتونم جام زهر رو با وقار بنوشم- میتونم خودم رو پس بگیرم- شاید چیزی از انسانیت از دست رفتهم رو- و امید رو برگردونم- از نظر احساسی خودم رو بازسازی کنم- دری به سمت زندگی جدید باز کنم-
مارگریت: [فریاد می زند.] اما لئوپولد!
لئوپولد:بله؟
مارگریت:[با هیجان] نمیبینی که این مجازات واقعاً ناعادلانهست و اگه سعی کنی- هرچند محترمانه- اونو به تجربهای تطهیرکننده تبدیل کنی، فقط باهاش همسو میشی و در برابرش سجده میکنی. و علاوه بر این، با دادن این فرصت به اونا این واقعیت رو از خودت پنهان میکنی- این کار یهجور فراره، راهی برای بیرون رفتن از مشکلاتی که باهشون درگیری. اما حتی اگه بری هم چیزی که خودت نمیتونی توی خودت حل کنی، حل نمیشه. تو کاری نکردی که بخواهی جبران کنی. تو بیگناهی!
الئوپولد: وه، مارگریت – چرا زودتر از اینها تو را ندیدم؟
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.