. هانتکه در این کتاب از یک ترس صحبت میکند، ترس قطع شدن ارتباطش با زبان و قوۀ تکلم و البته عدم تواناییاش برای ادامه دادن به کار (نویسندگی) و زندگی. بعدازظهر این نویسنده از مرکز یک شهر بینام اروپایی شروع شده و به حاشیههای شهر که میتوان آنها را لبههای رؤیا و خواب و یا مرزهای زبانی قلمداد کرد، کشیده میشود. او در این مسیر سؤالات زیادی هم از خودش میپرسد: «اصلاً نویسندگی چهجور کسبوکاری است؟ مگر در این قرن چنین شغلی هم وجود دارد؟ چه کسی میتواند مدعی باشد که یک هنرمند است و جایگاهی را هم برای خودش در این دنیا دستوپا بکند؟»
او بهنوعی برای شناخت خود و آثارش با یکی از مترجمان کتابهایش هم ملاقاتی را ترتیب میدهد. یک پیرمرد که خودش زمانی نویسنده بوده و امروز از اینکه دیگر نویسنده نیست، خیلی خوشحال است. این مترجم به او یادآوری مینماید که قطعیت تنها چارۀ کار برای ماندگار شدن در این حرفه است. نکتهای که شاید در رفتار او دیده نمیشود چراکه دائماً بین داخل و بیرون شهر در رفتوآمد است. مترجم در اصل میخواهد به او بگوید که باید خودش را پیدا کند نه اینکه خودش را در جایی جا کند!
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.