داستان از جایی آغاز میشود که تِندر در اتاق خلبان بوئینگ ۴۰۰-۷۴۷ نشسته است و داستان یک هواپیماربایی را در جعبه سیاه هواپیما ضبط میکند. او در هواپیما تنها است و تمام خدمه و مسافران را آزاد کرده. تندر از طرف کلیسای کریدیش مامور شده بود تا به عنوان خدمتکار، بیرون کار کند و عایدیاش را به کلیسا بدهد. او از بازماندگان یک خودکشی داوطلبانه دسته جمعی کلیسایش است که نتوانستند به قسم خود وفادار باقی بمانند و دست به خودکشی نزدند. تندر داستانش را از زمانی که از خانه خارج شد و برای خدمتکاری به خانه شخصی رفت شروع میکند. از کسانی میگوید که طبق رسم آنها منتظر ندای خودکشی و رستگاری بودند و از اسم قراردادیاش که درواقع یک درجه در کلیسای انها بود. تندر با دختری به نام فرتیلیتی آشنا میشود که همکیش او است. آنها با هم ملاقات می کردند تا این که یک روز صبح دختر به فرودگاه میرود تا با هواپیمایی به سیدنی پرواز کند. تندر متوجه میشود که کسی قصد دارد آن هواپیمارا بدزدد و نابود کند، پس دختر را تعقیب میکند و میبیند که او اسلحهای را از مردی میگیرد و داخل هواپیما میشود. تندر به دنبال هواپیماربای اصلی میگردد تا این که طی جریانی غیر قابل باور متوجه میشود که خود او قرار است این کار را بکند.
فصلهای داستان از انتها به ابتدا میروند و فصل یک داستان درواقع فصل انتهایی است. پالانیک داستانی ساختارشکنانه خلق کرده است. داستانی هیپنوتیزمکننده، مرعوب کننده، که دورنمایی مضحک از زندگی مذهبی افراطی و قیدو بندهای خودساخته انسان امروزی میدهد.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.