خاطرات سولنیت از پیشرفت آلزایمر مادرش بههمان اندازه که خاطرهنگاری است، مراقبهای درحالوهوای داستانهاست – اینکه چگونه آنها را تعریف می کنیم و چرا به آنها نیاز داریم.
ربهکا سولنیت در اوایل کتاب «همین حوالی دوردست»؛ کتابی در مورد حافظه، از دست دادن و داستان سرایی، دربارۀ روزهایی در یک ماه آگوست مینویسد، زمانی که ۵۰ کیلو زردآلو به دستش رسید. او میوهها را کف اتاق خوابش پخش کرد تا جلوی فساد و خرابشدن آنها را بگیرد. او مینویسد: «انتظار داشتم که آنها چون نعمت و موهبت باشند اما در عوض شبیه اضطراب به نظر میرسیدند، زیرا هر بار که به خانه برمیگشتم، یک یا دو، سه یا دوجین زردآلوی گندیدۀ دیگر وجود داشت که باید جدا و روانۀ سطل زباله میشدند.»
این میوهها نیاز به اقدام فوری داشتند، اما در عین حال تفکر را برمیانگیختند: «دلایلی که منجر شد انبوهی از زردآلو در کف اتاق خوابم قرار بگیرند، پیچیده بودند. آنها از درخت مادرم آمده بودند، از خانهای که دیگر در آن زندگی نمیکرد، در تابستانی که دور جدیدی از مشکلات شروع شد.»
آن مشکل، پیشرفت بیماری آلزایمر مادرش بود، و آنچه در ادامه میآید، به هماناندازه که خاطرهنگاری است مراقبهای با داستانهاست؛ این که چگونه آنها را روایت کنیم، چرا به آنها نیاز داریم و چه معنایی دارند.
زردآلوها سولنیت را وادار به بازخوانی افسانهها و انبوهی از آموزههایشان کرد؛ او به این باور رسید که هر روایت معمایی استکه باید رمزگشایی شود؛ «داستانی که باید در طول ۱۲ ماه آینده معنایش را می ساختم زیرا تقریباً همهچیز در مسیر اشتباهی پیش میرفت.» او افسانههای سیندرلا، شهرزاد، فرانکنشتاین و زندگی پرتلاطم خالق آن، مری شلی را مرور میکند و به این فکر میکند که چگونه این داستانها با هر بازگویی تغییر میکنند؛ و هر نسخه چه چیزی را دربارۀ راوی داستان آشکار میکند. او رابطۀ تلخ و دشوار بین خود و مادرش را با رابطۀ سفید برفی و ملکه مقایسه میکند و در فصل اول خود را آینهای توصیف میکند که مادرش از تصویری که او را به خود مینمایاند، ناراضی است.
سولنیت در «همین حوالی دوردست» درباره، پیرامون و درون معنای داستانها مینویسد. این متن بهگونهای روایت میشود که مانند بداههنوازی موسیقی است، هر بار تکرار یک ملودی یا تم جدیدی را بررسی میکند. اما نواهای آشنا بارها و بارها تکرار میشوند. استعارهها فراواناند و به نظر میرسد که سولنیت باور دارد که میتوان تمامی جنبههای زندگی را در جایگاه تمثیلی که نیاز به تفسیر دارد، نگاه کرد.
سولنیت معتقد است که داستانها نه تنها جستوجویی برای کسب معنا هستند، بلکه ابزارهایی برای همدلی نیز هستند.
سولنیت در میانۀ آشوب زوال حافظۀ مادرش، با نگرانی دربارۀ سلامتی خودش روبهرو میشود. شب قبل از عمل جراحی، او کنار دریا قدم میزند که متوجه رد پاهای روی شنها می شود: «من دوست دارم آن مسیر طولانی که هر کدام پشت سر میگذاریم را ببینم و گاهی اوقات تمام زندگیام را اینطور تصور می کنم، انگار که هر گام یک ردپا بود. بخیه، انگار ردپای سوزنی بود که در مسیر زندگیام دنیا را به هم میدوخت، راههای دیگر را متلاشی میکرد و همه را به نحوی درست به هم میچسباند، هرچند به سختی قابل ردیابی باشد.»
سولنیت کاشف بیپروای ایدهها است و از سرگردانی در مسیر روایت هراسی ندارد (بههرحال معروفترین کتاب او، راهنمایی برای گم شدن است). همین سرگردانی می تواند پرتشدنهای متوالی از موضوع را در کار او حوصلهسربر کند. با این حال، در نهایت او به دلمشغولی اصلی خود باز می گردد: قدرت داستانسرایی. یک داستان دروغ میتواند آسیب برساند، یک داستان واقعی میتواند روشنی ببخشید و یک داستان خوب میتواند به ما کمک کند تا خود و جهان را درک کنیم. او معتقد است که داستانها نه تنها جستوجویی برای معنا هستند، بلکه ابزارهایی برای همدلی نیز هستند. مینویسد: «نشناختن خویشتن، هم برای خود و هم برای دیگران خطرناک است.» اثر آن را در کارهای کوچک زندگی روزمره میبینید، در فردی که احساس می کند کاملاً پذیرفته شده است، در فردی که نمیداند فقط آسیب دیده است… در مورد شخصی که همۀ ما زمانی بودهایم.
سولنیت اخیراً در گاردین با نگاهی دوباره به کتاب سال ۲۰۰۴ خود به نام امید در تاریکی، نوشت: «امید این باور نیست که همه چیز خوب بوده، هست یا خواهد شد… امید در آغوش کشیدن ناشناختهها است.» پس داستانها راهی برای درک آنچه اتفاق می افتد هستند. وقتی نمیدانیم چگونه زندگی خود یا دنیا را معنا کنیم، به امید و داستانها نیاز داریم. و این گونه است که چکامۀ او برای یک داستانِ خوب روایتشده ممکن است برای قرنها در قفسۀ کتاب بنشیند و برای لحظه مناسب خوانده شود. به نظر میرسد او خود نیز به این موضوع اعتراف میکند: «این [داستان] بهصورت خلاصه تاریخی از یک وضعیت اضطراری و داستانهایی است که در آن زمان همراه من بودند.»
همین حوالی دوردست، ناگزیر، با درد و اندوه محصور شده است. آلزایمر به آستانۀ خانه می رسد و تبدیل به مهمانی می شود که دیگر نمیرود. سولنیت می نویسد: «زمان خود یک تراژدی است و بیشتر ما در حال جنگ علیه آن هستیم. پیروزیهای ما فقط تاخیری در این تراژدی هستند…” زردآلوهای کف اتاق خواب او برای آبدار وسالم نخواهند ماند. همه چیز در حال تغییر است، همواره و برای همیشه.