رسانه ها, وبلاگ

گفت‌وگو با کی‌رن ستیا نویسنده کتاب “راهنمای فلسفی مواجهه با میان‌سالی”

گفت‌وگوی بیل تامیلسون با کی‌رن ستیا دربارۀ بحران میان‌سالی و مواجهه با آن از نگاه فلسفی

آیا از روزمرگی و تکرار در زندگی حرفه‌ای یا شخصی خود خسته شده‌اید؟ آیا مدام افسوس می‌خورید یا با خود تصور می‌کنید چه نوع زندگی دیگری می‌توانستید داشته باشید؟ آیا برای اولین بار در ۴۰ سالگی در فکر خرید موتورسیکلت هستید؟ اگر پاسخ مثبت است ممکن است دچار بحران میان‌سالی شده باشید. کی‌رن ستیا توصیه‌هایی برای شما دارد که براساس باورهای برخی از فلاسفۀ بزرگ تاریخ است. کی‌رن نویسندۀ کتاب “راهنمای فلسفی مواجهه با میان‌سالی" و استاد فلسفه در دانشگاه MIT و فارغ‌التحصیل دکترای فلسفه از دانشگاه پرینستون است.
من برت تاملینسون هستم و اینجا می‌خوام چند سوال از کی‌رن ستیا دربارۀ کتاب راهنمای فلسفی مواجهه با میانسالی بپرسم.
چنانچه از عنوان کتاب شما برمی‌آید کتاب شما یک راهنمای فلسفی است. اما برداشت من از کتاب این است که برآمده از نوعی تجربۀ شخصی هم هست. برای شما چه علائمی وجود دارد که متوجه می‌شود که دارید یک بحران میان‌سالی یا چیزی شبیه به آن را تجربه می‌کنید؟
من بسیار خوشحال شدم که آن احساس را بحران میان‌سالی می‌نامند. بله بحران میان‌سالی. منظورم این است که بخشی از پیشینۀ این موضوع این بود که من فوق‌العاده خوش‌شانس بوده‌ام. در پریسنتون دکترا گرفته‌ام، شغل دانشگاهی داشته‌ام سخت کار کرده‌ام و در مسیر مورد علاقه‌ام قرار داشتم. یک نقطه‌ای بود که من به نوعی عقب نشینی کردم، نفسی کشیدم و به نوعی به زندگی خود و شکل زندگی‌ای که در ۱۵-۲۰ سال گذشته انجام نداده‌ام نگاه کردم و فهمیدم که من در حال انجام کاری بودم که همیشه می‌خواستم، جاه‌طلبی‌های من درست در همان مسیری که دوست داشتم به جلو رفته بودند و این حس به من منتقل شد که واقعاً دوست دارم همین کار را ادامه بدهم. هر چند به نظر می‌رسید که ارزش آن را داشته باشد که یک کلاس دیگر بردارم یا مقالۀ دیگری بنویسم، اما ناگهان به فکر چیزهایی که در زندگی می‌خواستم اما به آن‌ها نرسیده بودم و جاه‌‌طلبی‌هایی که قبلاً داشته‌ام را در این ۲۰ سال کنار گذاشته‌ام، افتادم. آن چیزها قرار نبود دیگر برای من اتفاق بیفتند. من به نوعی تحت تأثیر این احساس قرار گرفتم و از نظر احساسی سردرگم شدم. زیرا این سرگشتگی وجود داشت که نمی‌فهمیدم آیا چیزهایی که به دست آورده ام دقیقاً همان چیزهایی بود که می‌خواستم؟ آن‌طور که من خوش‌شانس و موفق بودم چگونه می‌توانست با این احساس کسالت و سردرگمی نسبت به کاری که انجام می دادم جور در بیاید. این همان نقطه‌ای بود که من نگران خودم شدم و به دوستانم گفتم که دچار بحران میان‌سالی شده‌ام.
و به نظر می‌رسد که این یکی از عناصر اصلی احساسات میانسالی است که لزوماً به معنای شکست نیست. منظورم این است که شما می‌توانید از بسیاری جهات موفق و برجسته باشید. و با این حال دستاوردها به نوعی جلوۀ‌ خود را از دست بدهند یا تکراری به نظر برسند یا چیزی شبیه این. و سپس ذهن شما شروع به پرسه‌زدن می‌کند. با خودش فکر می‌کند که چه می‌شد اگر من شاعر یا چیز دیگری بودم؟ این چیزی است که شما در کتاب دربارۀ آن می نویسید.
دقیقاً همین طور است. بنابراین من فکر می‌کنم موارد خاصی وجود دارد، چالش‌های مرتبط با ناامیدی از جاه‌طلبی‌های شما وجود دارد. و تطابقات عاطفی‌ای وجود دارد که افراد در میان‌سالی به مسیرهایی فکر می‌کنند که زندگی آن‌ها آن‌طور که خودشان انتظار داشتند پیش نرفته است.
اما به نوعی مسئلۀ گیج‌کننده‌تر پدیده‌ای است که شما توصیف کرده‌اید و در آن همه چیز به خوبی پیش می‌رود. و با این وجود فرد تحت تأثیر احساس از دست دادن قرار می‌گیرد. ترس از زندگی کردن فقط همان زندگی‌ای که در پیش گرفته‌اند و نه هیچ زندگی دیگری.
بنابراین همان‌طور که می‌گویید، در کتاب گفته‌ام که در دوره‌های مختلف می‌خواستم شاعر یا پزشک شوم، البته آن‌طور که پدر می‌گوید منظورم پزشک است نه دکترای فلسفه. و من هرگز قصد انجام آن‌ها را نداشتم. آن چیزها قرار نیست اتفاق بیفتد و مطمئناً به روشی که ممکن است زودتر در مورد آن‌ها رویاپردازی کنم، رخ نخواهد داد. بنابراین، درحالی‌که شکست و ناامیدی چیزی است که من در کتاب در مورد آن صحبت می‌کنم اما برای من قسمت گیج‌کننده این بود که در عین موفقیت و کامیابی می‌توان احساس شکست و سرخوردگی کرد. ممکن است لحظه‌ای در زندگی فرا برسد که در آن لحظه همه چیز کاملاً خوب پیش می‌رود اما پوچ یا توخالی به نظر می‌رسد. که شامل نوعی احساس واقعی از دست دادنِ گزینه‌هایی است که اکنون می‌دانیم که قرار نیست آن‌ها را زندگی کنیم. و من گمان می‌کنم بسیاری از افراد چنین تجربه‌ای را در زندگی میان‌سالی دارند.
آیا این یک مسیر و فرآیند طبیعی است که هر فیلسوفی به آن می‌رسد؟خب می‌خواهم ببینم شوپنهاور در این مورد چه می‌گوید؟
این قطعاً استراتژی خود من بود. یکی از استراتژی‌های مقابله‌ام، تمرکز بر راه‌هایی بود که از نظر فکری این تجربه را از سر گذاراندم. کاری که من به‌عنوان یک فیلسوف می‌توانم انجام دهم تمرکز بر چنین معماهای فکری است. سعی کنید به این بیندیشید که چطور ممکن است یک زندگی سرشار از کار که برای شما بسیار ارزشمند است از دید دیگران به نظر برسد که دارید چیزی را از دست می‌دهید؟
چه چیزی بهتر از این می‌تواند باشد که زندگی‌ خوبی داشته باشید که سرشار از کارهای خوب است؟ و بنابراین بله، برای من فکر کردن در مورد این موضوع از نظر فلسفی نوعی انحراف از تجربه بود. و این به نوعی همان چیزی است که در نهایت منجر به نوشتن کتابی دربارۀ آن شد.
و شما در مورد سؤالات مختلف مثال‌های جالب توجهی پیدا کرده‌اید. آیا در یافتن متون فلسفی مناسب برای هر سؤال مشکلی داشتید؟ آیا در تحقیقات شما خللی ایجاد شد؟
خب چیزی که من را تحت تأثیر قرار داد این بود که چرا فلاسفۀ کمی در مورد بحران میان‌سالی صحبت کرده‌اند. منظورم این است که اصطلاح بحران میان‌سالی، نسبتاً جدید است. این اصطلاح از مقالۀ سال ۱۹۶۵ نوشته الیوت ژاکسِ روان‌کاو آمده است. بنابراین جای تعجب نیست که فیلسوفان در مورد بحران میان‌سالی صحبت نکرده‌اند. اما فیلسوف‌هایی که در مورد نوع شکل دنیوی زندگی انسانی نظراتی داشتند هم توجه کمی به این مسئله داشته‌اند. و تصور من این است که وقتی فیلسوفی به چگونگی زندگی فکر می‌کند، تمایل دارد به این سؤالات گرایش پیدا کند که تعهدات و رسالت من چیست؟ باید چه‌کار کنم؟ که سوالاتی کاملاً آینده‌نگرانه است. یا سؤالاتی دربارۀ این که یک زندگی خوبِ انسانی چگونه به نظر می‌رسد. به نوعی سوالاتی که در مورد شکل زندگی در نمای کلی و از منظر بیرون به درون پرسیده شود.
و فهمیدم تأملات فلسفی بسیار اندکی در مورد مسائل انسان در میان‌سالی وجود دارد. زیرا انسان در میان‌سالی به اندازۀ کافی زندگی نکرده است که بتواند بگوید زندگی در کل خوب است یا نه؟ اما درست در همین مقطع است که شما باید بفهمید که چه‌کار باید بکنید. این که رسالتتان و علت وجودی‌تان چیست؟ اما یک قسمت اصلی از تعامل فلسفی که بسیاری از افراد در میان‌سالی با آن روبه‌رو هستند این نیست که چه‌کاری انجام دهند بلکه این است که نسبت به گذشته چه احساسی داشته باشیم؟ چه احساسی نسبت به شکلی از زندگی که ایجاد کرده‌ایم، داریم؟ این همان چیزی است که احساس کردم در سنت فلسفی نادیده گرفته شده است.
بنابراین من هم باید در یافتن فیلسوفانی که می‌توانستند به نوعی ایده‌‎هایشان را در مورد این پرسش‌ها مطرح کنند ریزبین باشم. همان‌طور که اشاره کردید، شوپنهاور یکی از آن‌هاست، جان استوارت میل یکی دیگر و ارسطو هم یکی دیگر از آن‌هاست. اما همچنین یافتن ایده‌هایی در فلسفۀ معاصر، شبیه به عقایدی که فیلسوفانی مانند سوزان ولف و درک پارفیت داشتند و یافتن ایده‌هایی که در آن فیلسوفان بتوان از میان آن‌ها معنایی برای میان‌سالی و مسائل آن دریافت کرد چالشی بود که من با آن دست و پنجه نرم می‌کردم.
شخصاً خود من در دایرۀ علاقه‌مندان به این کتاب هستم. من ۴۱ ساله هستم و این کتاب نکاتی را در ذهن من ایجاد کرد که وقتی دارم می‌دوم به آن ها فکر می کنم. اما یکی از تمهیداتی که به نظر من جالب توجه است، راهی است که اهداف ما می‌توانند این تأثیر منفی را بر زندگی ما بگذارند و تمایز بین یک ذهنیت نتیجه‌گرا و یک ذهنیت غیرنتیجه‌گرا است. امیدوارم بتوانیم کمی در این باره صحبت کنیم.
حتماً. برای من این واقعاً همۀ ایده‌ای بود که در کتابم بود. همان ایده‌ای که هم برای من مهم بوده و هم ایده‌ای است که بیشتر با آن دست و پنجه نرم می‌کنم. بنابراین نوعی ایده وجود دارد که من از شوپنهاور دریافت کرده‌ام که در دستیابی به اهداف، نوعی خودشکنندگی وجود دارد. او فکر می‌کند که این فقط یک ویژگی اجتناب‌ناپذیر از زندگی بشر است. هنگامی که شما به دنبال هدفی هستید، از اینکه هنوز به آن نرسیده‌اید ناامید می‌شوید که این تا حدی وحشتناک است؛ اما اگر هدفی نداشته باشید، زندگی شما خالی خواهد بود و در نوعی ورطۀ بی‌حوصلگی خواهید افتاد.
و از بعضی جهات فکر می‌کنم این بحث بیش‌ازحد بیان شده است. اما من فکر می‌کنم که اگر او به چیز واقعی اشاره کرده باشد، این است که وقتی شما در جست‌وجوی هدفی هستید یا پروژه‌ای دارید، همیشه در موقعیتی هستید که رضایت شما در آینده یا هدفی که دارید باشد. شما امیدوارید که به هدف برسید و به محض رسیدن به آن هدف، دیگر کار تمام شده و به گذشته پیوسته است. و نوعی دیگر از خود شکست نیز وجود دارد که تعامل شما با اهداف معنادار، چیزهایی که برای شما مهم است، وقتی آن ها را به پایان می رسانید، به نوعی تلاشی است برای بیرون راندن آن‌ها از زندگی‌تان.
چنانچه گفتم برای شوپنهاور این امر اجتناب‌ناپذیر است. اما فکر می‌کنم آنچه او نادیده می‌گیرد تمایز بین دو فعالیت است. بنابراین این تمایز نتیجه‌گرایی/غیرنتیجه‌گرایی است. بدین صورت که فعالیت‌های نتیجه‌گرا، فعالیت‌هایی هستند که دارای ساختار هدفمند هستند. بنابراین ممکن است این کار قدم زدن به سمت خانه باشد یا ممکن است ارتقای شغلی یا داشتن بچه باشد. این که در آینده چیزی را هدف قرار می‌دهید که فعالیت در جهت آن باشد. اما همهۀ فعالیت‌ها این‌گونه نیستند. فعالیت‌هایی وجود دارند که آن‌ها را غیرنتیجه‌گرا می‌نامم که هدف آن‌ها رسیدن به نقطۀ پایان مشخصی نیست.
بنابراین ممکن است فقط برای پیاده‌روی باشد یا پدر مادر بودن باشد یا مثلاً برای من می‌تواند کار و تفکر کردن دربارۀ ‌فلسفه یا گوش دادن به موسقی باشد. و نکتۀ‌ جالب در مورد فعالیت‌های غیرنتیجه‌گرا این است که چون آن‌ها نقطه‌ای را در آینده هدف قرار نمی‌دهند، این حس را هم ایجاد نمی‌کنند که لذت بردن از آن‌ها هم دور از دسترس است و تا حصول نتیجه و رسیدن به هدف به تاخیر نمی‌افتند. در فعالیت‌های غیرنتیجه‌گرا رضایت و لذت در همان زمان انجام آن فعالیت به وقوع پیوسته‌اند. بنابراین تشخیص من از یک نوع بحران میان‌سالی و آن چیزی که برایم مهم بود این است که شامل یک سرمایه‌گذاری بیش‌ازحد همراه با نوعی وسواس در اهداف و کارها و تناسب آن با دستاوردهاست. این نوعی تحریف است که به موجب آن شما احتمالاً نوعی پوچی را در زمان حال احساس خواهید کرد، زیرا چیزهایی که به زندگی شما معنا می‌بخشند همیشه با هدفی در آینده روبه‌رو هستند و به نوعی با هدف نابودی آن‌ها انجام می شود.
بنابراین برای من قسمت عمده‌ای از سازگاری و تلاش برای احساس خوشبختی از زندگی‌ام تلاش برای سرمایه‌گذاری مجدد در فعالیت های غیرنتیجه‌گرا و نوع روند مداوم کاری است که انجام می‌دهم. به صورتی که این حس تکرارِ موفقیت و شکست را یکی پس از دیگری از بین ببرد. این نوع ذهنیت برخلاف ذهنیت پروژه محور و در تلاش برای ایجاد تغییر در زندگی عاطفی خودم نوعی مبارزه مداوم است.
و فعالیت‌های نتیجه‌گرا می‌توانند به نوعی ذیل فعالیت‌های غیرنتیجه‌گرا باشند. شما مثال والدین را ذکر کردید، که مثلاً با بچه‌ها تمرین می‌کنند، برایشان شام درست می‌کنند یا در تکالیف کمکشان می‌کنند. اما همۀ این‌ها به نوعی در این فعالیت اصلی و بزرگ‌تر والدین جای می‌گیرند که هدفی برای پدر و مادر بودن در یک نقطۀ خاص نیست.
نه دقیقاً. بنابراین یکی از مواردی که باید در مورد این تمایز تأکید شود این است که ما همیشه هر دو را انجام می‌دهیم. ما به عنوان مثال همیشه به‌طور همزمان درگیر فعالیت والد بودن هستیم. و فعالیت خاصی مانند کمک به فرزندتان در انجام تکالیف درسی یا بردن بچه‌ها به مدرسه یا برنامه‌ریزی برای جشن تولد یا هر آنچه ممکن است در این زمینه‌ها انجام دهیم. بنابراین ایده این نیست که بتوان به نوعی از فعالیت‌های نتیجه‌گرا دست برد، بلکه مسئله این است که تمرکز ارزیابی شما و درک شما از آنچه مهم است چگونه ارزشگذاری می‌شود. که می‌تواند از نتایج خاص قابل دستیابی به سمت روند مداوم که زیربنای تمام آن پروژه‌های خاص فعالیت‌های نتیجه‌گرا است، تغییر کند. و این نوعی تغییر در نوع جهت‌گیری شما نسبت به کاری است که انجام می‌دهید و فکر می‌کنم بسیار هم مهم است. نه فقط در میان‌سالی که در تمام زندگی. این فقط یک تغییر جهت مجدد و مهم در زندگی است.
از آنجا که فرد همیشه به‌طور همزمان درگیر این فعالیت‌های نتیجه‌گرا و فعالیت‌های غیرنتیجه‌گرا است، تغییر آن تحلیلی است که در بسیاری از مراحل زندگی در دسترس است. بنابراین می‌توانید روابط خود با فرزندان را از این طریق از نو طرح‌ریزی کنید.
و دربارۀ ساختار کتاب، من حدس می‌زنم که می‌توان آن را یک کتاب خود‌آموز نامید اما نه به معنای سنتی آن بلکه به این معنی که می‌دانید لیست و فهرستی از هفت راه آسان برای جلوگیری از بحران میان‌سالی وجود ندارد. در کتاب، شما این ایده‌ها را ارائه می‌دهید و حرف و نظرات خودتان را هم می‌گویید. و من این‌طور مواجهه با مفاهیم فلسفی را می‌پسندم. به این روش مخاطب متوجه می‌شود که چیز واقعاً جذابی در فلسفه وجود دارد. آیا این هم بخشی از هدف شماست؟ این که فلسفه را به مخاطب غیرآکادمیک ارائه کنید؟
بله قطعاً. برای من این اولین باری بود که کتابی برای مخاطب عام می‌نوشتم. و دلیل آن عمدتاً به این بود که در اندیشه دربارۀ ایده‌های فلسفی که به نظر می‌رسد مربوط به بحران میانسالی خودم باشد، مفید واقع می‌شد. و من فکر می‌کردم اگر این برای من مفید است ممکن است برای افراد دیگر هم مفید باشد. اگر این طور است باید سعی کنم راهی برای برقراری ارتباط با افرادی که در غیر این صورت مقالات فلسفی را نمی‌خوانند انجام دهم. من از عنوان “خودیاری" خوشم آمد. فکر می‌کنم این کتاب به نوعی قاب‌بندی شده است، زیرا از بسیاری جهات سعی در استخراج مفاهیم از ایده‌های فلسفی تأثیر قابل استفاده و عملی آن‌هاست. راهی که در آن می‌توانند نحوۀ جهت‌گیری شما نسبت به زندگی خود را تغییر دهند.
از طرف دیگر چیز ناراحت‌کننده‌ای هم در مورد آن وجود دارد. و من فکر می‌کنم که فیلسوفان اغلب از برچسب خودیاری پرهیز می‌کنند، زیرا برایشان خودیاری چیز بیهوده‌ای است. به این صورت در کتاب‌های خودیاری سعی می‌شود به نویسنده نقش شبیه مرشد بدهند. شخصی که خودش همه چیز را کشف کرده و می‌خواهد به مخاطب ارائه بدهد. اما من سعی می‌کنم از دیدگاه شخصی که در تلاش است مفاهیمی را خودش بیاموزد و درک کند با مخاطب حرف بزنم. به نظر من نوع دیگری از فلسفه هم وجود دارد. نوعی ایده که در واقع در قرن هجدهم از تأمل فلسفی دربارۀ زندگی خوب و غنی به پاسخ سوال"چگونه بهتر زندگی کنیم" آغاز شد. من معتقدم که در فلسفۀ آکادمیک منابع پرمنفعتی وجود دارد که می‌تواند راهی برای تسکین و پیداکردن راه‌حلی برای چالش‌های روزمره‌ای باشد که اکثر مردم در زندگی با آن روبه‌رو هستند. و من فکر می‌کنم برای فلسفه واقعاً ارزشمند است که روش‌های برقراری این‌گونه ارتباط با عامۀ مردم را پیدا کنند.
حتماً در بین دوستان و خانواده افرادی را در سن میان‌سالی دارید. آیا در گروه دوستان خود به متخصص/مشاور میان‌سالی تبدیل شده‌اید؟
جالب است. همان‌طور که گفتم افرادی که از نزدیک من را می‌شناسند می‌توانند بگویند شواهدی برای خود من دارند. یکی این کتاب است و دیگری در واقع دیدن نحوۀ‌ زندگی من است. بنابراین من فکر می‌کنم آن‌ها سیگنال‌های بسیار متفاوتی در مورد اینکه آیا من فرد خوبی برای مشاوره گرفتن هستم یا نه، دریافت کرده‌اند. مسائل اشاره شده در کتاب مثل پشیمانی یا حس از دست دادن، چیزهایی بودند که چون خودم با آن‌ها درگیر بودم مجبور شدم درباره‌شان بنویسم. بنابراین برای دوستانی که من را می‌شناسند من چیزی فراتر از آنچه در کتاب نوشته‌ام نیستم.
از طرف دیگر من با دوستان در مورد زندگی میان‌سالی و آنچه آن‎ها تجربه می‌کنند کمابیش مکالماتی دارم که بسیار لذت‌بخش است. و از این طرق توصیه‌های زیادی برای کتاب به دست آورده‌ام. مردم به من گفته‌اند که تمایز بین کارهای نتیجه‌گرا و کارهای غیرنتیجه گرا که در این کتاب به آن اشاره کرده‌ام در زندگی‌شان مفید بوده و به آن‌ها کمک کرده تا چیزی را که از نظر خودشان مشکل ساز است درک کنند و چشم‌انداز آنچه انجام می‌دهند را تغییر داده است.
نکتۀ آخری که می خواهم بگویم این است که از برخی جهات، مکالمات با دوستان نقش مهمی در نوشتن این کتاب داشت. زیرا یکی از چیزهایی که حین نوشتن متوجه شدم (و با این ایده در ارتباط بود که می‌خواهم فلسفه برای مردم کاربرد داشته باشد) این بود که صحبت‌های واقعی من با دوستان در مورد روش زندگی قبل از نوشتن کتاب بیشتر دربارۀ این بود که چگونه زمان خود را مدیریت کنیم یا چگونه با این واقعیت کنار بیاییم که زندگی ما بیش از حد به چیزهای غیرضروری وابسته شده است. مثلاً من پدر و مادر پیری دارم. چه زمانی برای خودم وقت دارم؟ و چگونه می‌توانم وقت خود را برای چیزهایی خالی کنم که زندگی من را با ارزش می‌کنند؟ و آنچه من در آن گفت‌وگوها فهمیدم این بود که در زندگی مردم واکنش زیادی در مورد چگونه زندگی کردن وجود دارد که فلسفه هنوز با آن ارتباط برقرار نکرده است.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *